غزل معاصر
وی آینه در آینه در آینه رویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
چشمان تو، چشمان تو، چشمان تو، هو هو
حق حق، چه بگویم چه من از این همه اویت؟
زیبایی سٌکر آورِ ربّانی آفاق
بی شبهه شرابی تو و افلاک،سبویت
هر سبز که از خاک برآید، کلماتت
در چاه فرو ریخته اسرار مگویت
ای زمزمه ی هر شب تنهایی جبریل
وی زمزم آواز خداوند،گلویت
دریایی و هر چشمه به ژرفای تو جاری
فردایی و هر لحظه شتابنده به سویت
قربان ولیئی
تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود
هزار سال در این آرزو توانم بود
تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هرچه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بدآمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود
هوشنگ ابتهاج
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن...
در این محاکمه تفهیم اتّهامم کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمامم کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم ،
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن
به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن
علیرضا بدیع
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل ، آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندان زده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
محمدعلی بهمنی
به شوق آشیانه ات...
ز خویش کوچ کرده ام به شوق آشیانه ات
به شوق بوسه های گاه گاه بی بهانه ات
من از دو میوه ی لبت فریب خورده ام ببین
هبوط می کند سرم به روی خاک شانه ات
چنان کتیبه ها خدا تو را نوشت و مشکل است
گره گشایی از رموز زلف محرمانه ات
کمر به فتح موی تا کمر رسیده بسته ام
چگونه است با سپاه دست من میانه ات؟
"به تارهای موی او بداهه زخمه می زنم"
"بخواب" ساز من به بخت پوچ بی ترانه ات
سینا سازگاری اردکانی
می آیی و حتمی شده پیدا شدن من
می آیی و حتمی شده پیدا شدن من
در گستره ی خویش شکوفا شدن من
می آیی و با خیزش امواج ، چه غوغاست
در خویش فرو رفتن و دریا شدن من
تعبیر وجود منی و گرم عبورم
یک آینه مانده است به معنا شدن من
من گمشده در خواب تو ام ؛ ناشدنی نیست
در هستی سیّال تو ، پیدا شدن من
فربه شده قربانی و شمشیر تو رقصان
نزدیک شد از خویش مبرّا شدن من
این سان که به رقص آمده شمشیر ، محال است
از جمع شهیدان تو منها شدن من
در معبد خاموشی ام آوای که جاری است ؟
یعنی چه قدر مانده به بودا شدن من؟
قربان ولیئی
ادامه دارد
دردا که درد امروز فردا ادامه دارد
پیشکش
عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش !
ای که میگویی طبیب قلبهای عاشقی
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش
دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو
دوستان را هم فدا کردهست، آنها پیشکش
بس که زیبایی اگر یوسف تو را میدید نیز
چنگ بر پیراهنت میزد، زلیخا پیشکش
ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش
سجّاد سامانی
دوست
بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست
گاهی همین قشنگ ترین شکل گفت و گوست
بگذار دست های تو با گیسوان من
سربسته باز شرح دهند آنچه مو به موست
دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق
!چیزی که دیر می برد از آدم آبروست
آزار می رسانم اگر خشمگین نشو
از دوستان هرآنچه به هم می رسد ، نکوست
من را مجال دلخوشی بیشتر نداد
ابری که آفتاب دمی در کنار اوست
!آغوش وا کن ابر! مرا در بغل بگیر
بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست
مژگان عباسلو
همواره عشق بی خبر از راه می رسد
همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد
شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
حسین منزوی
ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت
تو می روی و دیده ی من مانده به راهت
ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت
بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق ، گناهت
آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم
آینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت
ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟
مجمدرضا شفیعی کدکنی
باغ مثل گذشته زیبا نیست
باغ مثل گذشته زیبا نیست
تاج خورشید بر کُلالۀ کوه
دیگر این روزها شکوفا نیست
خاک از یاد پونه ها خالی است
آب آیینۀ تماشا نیست
باد ، اهریمنانه می تازد
بید بر جای خویش مانا نیست
حس یوسف ز رونق افتاده است
خبر از عرضه و تقاضا نیست
باغ در انحصار کرکس هاست
و برای قناریان جا نیست
بلبلان خوب خوب می دانند
که زمان ترانه حالا نیست
می نشینم بهار می آید
اندکی بیش عمر سرما نیست
غزلی عاشقانه خواهم خواند
که بدانند عشق تنها نیست
می شناسم درخت هایم را
آن که حشکیده است از ما نیست
محمّد سلمانی
اغراق
این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست
ای حسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست
در فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست
شب های مه گرفته ی مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست
گمراهی مرا به حساب تو می نهند
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست
ای عمر! چیستی که به هر حال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست
فاضل نظری
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
-این لب که پلنگانه کمین کرده برایش-
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسه هایش
گستردگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغی است لبم، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش
هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش
دل بیمش ازین نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی ازین بند رهایش
وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن، عشق نمرده ست
در شعر من اینسان که بلند است صدایش
حسین منزوی